محمد متین مامانمحمد متین مامان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

محمد متین @یکی یدونه@

خاطرات ماه اول نفسم

1393/4/17 17:56
288 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدای مهربون

سلام عشق مامان بوس

خوبی پسمل مامان عزیزکم بهت حسابی خوش میگذره تو دل مامانی فربونت برررررررررررم الهی قربون وول خوردنت

برم من قند عسلممحبت

 

خب مامانی بزار از اخرین پستی بگم که قرار بود فرداش بیام و بنویسم که صدای قلب مهربونت رو شنیدم و کلی

ذوق کنم ولی اینجوری نشد پسرکم اخه وقتی رفتم دکتر خانم دکتر گفت خب برو بخواب واسه سونو منم با کلی

استرس و هیجان رفتم تا تو رو ببینم و فقط عزیزکم خدا میدونه  تو چه حالی بودم و خانم دکتر اومد و گفت خب

ببینیم در چه حاله ولی وقتی دیدم قیافش رفت تو هم و گفت خیلی ریزه فعلا درست چیزی نمیبینم دنیا رو سرم

خراب شد و گفتم یعنی چی ؟؟؟؟گریه

گفت فعلا درست نمیشه چیزی گفت و برو دو هفته دیگه بیا ایشالا که همه چیزش تشکیل شده باشه و فقط

استراحت کن و بخور ر بخواب.

منم با کلی ناراحتی و دلشکستگی اومدم از مطب بیرون و خدا میدونه چقد حالم بد بود باباجونت هم با کلی

استرس بیرون منتظر من وایستاده بود تا مثلا بیام و با حرفام خوشحالش کنم ولی وقتی قیافه من رو دید خودش

فهمید چه خبر شده وقتی با هم رفتیم تو ماشین که برگردیم خونه دیگه شروع کردم به زار زدن یعنی میگم زار

واقعا زار میزدم و از بس گریه کردم دیگه بابایی کلافه شده بود کلی نصیحتم کرد که عزیزدلم پس کو اون توکلی

که همیشه ازش حرف میزدی چرا اینقدر ناشکری میکنی تو که نمیدونی تا دو هفته دیگه چی میشه خب.

حالا حال خودشم عین من بود ولی همش میریخت تو خودش و الهی بمیرم من رو دلداری میداد.

و این دو هفته کار من فقط و فقط شده بود اشک و ناله که چرا بازم اینجوری شد و هر کی هر حرفی میزد و به

حساب خودش میخواست منو دلداری بده من میزدم زیره گریه وبغضم ناخوداگاه میشکستغمگین

تازه کسی هم خبر نداشت فقط مامان جونیا و باباجونیا میدونستن هر دفعه برام از بزرگی خدا و امید حرف میزدن

که اینقدر من خودم رو ناراحت نکنم من بدتر میشدم حالا خودشون مثل من بودن ولی کسی بروی من مثلا

نمیاورد.....بگذریم بالاخره با هر بدی که بود شکر خدا این دوهفته گذشت و به خوشی تبدیل شدجشن

قبل از اینکه برم دکتر همه ی اونایی که میدونستن گفتن برو که ما میدونیم با خبر خوش میای

وای وقتی وارد مطب شدم داشتم واقعا از استرس میمردم خیلی حالم بد بود کلی دعا و ایه خوندم تا نوبتم

شد و قتی خانم دکتر گفت خب برو بخواب واسه سونو ببینیم چی شده قلبم داشت میومد تو دهنم وقتی

من اماده شدم و مانیتور رو نگاه کرد با خوشحالی گفت خدارو شکر قلبش تشکیل شده و همه چی خوبههههه

محبتمحبتوای بلند گقتم خدایا شکرررررررررررت و اشکم اومد ازخوشحالی دیگه نمیفهمیدم رو زمینم یا اسمون

وقتی اومدم بیرون و باباجونت لبخند رو لبم رو دید گفت خوب بود گفتم بلهههههههههههههه قلبش تشکیل شده

وای باباییت نمیدونی چه حالی بود از خوشحالی و همونجا سرمو بوسید و خدارو شکررررررررررررررر کردیم بازم.بوسمحبتجشن

اینم از یک پایان خوش خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررت بازم.

گل پسملم که مدام الان در حال وول خوردن بودی حین نوشتن مامان به خدا عاشقتتتتتتتتم.

niniweblog.com.

راستی مامانی اون قالب دخترونه رو هو دیگه برداشتم پسرم قالب نو مبارررررررررررررک.

پسندها (2)

نظرات (2)

بــــــــــــاران
19 تیر 93 9:59
عزیزم من خیلی بیشتر از اینا استرس داشتم خیلی سه ماه اول سخت و وحشتناک گذشت ولی شکر خدا شکر که همه چیز برای هردو ما ختم به خیر شده محمدمتین گلت الهی این ماه های باقیمونده رو هم به خوبی طی کنه با مامانیش وبه موقع بیاد بغلت عزیزمراستی هفته چندمی؟من هفته 21 ام وای باران جون بازم خیلی دیر اومدم ببخشید گلم خداروشکر که بالاخره به خیر گذشت واسه تو هم
مامان علیرضا
29 مرداد 93 19:06
وای نانازمممممممممممممممممممممم مبارکههههههههههههههههههههههههههههههههههه عزیزمممممممممممممم پسمل طلا هم هست الهی شکرررررررررررررررررررررررررر خیلی خوشحالم که باردار شدی اگر زحمتی نیست برید به این لینک واسه عکس علیرضا نظر و امتیاز بذارید http://okno.ir/index.php?route=information/pictures7 سلام گلم قربونت برم عزیزم