مامانی و دندونش
سلام کوچمولوی من
عزیز دلم خوبی چه خبلا مامانی
خب عقشم میخوام برات بتعریفم از این سه چهار روز پیش گلکم دوشنبه مامانیت وقت یه جایی داشت که
فکنم نزدیک یکی دو سالی بود ازش فراری بودم و هر وقت که حرفش میشد و یا تصمیمش گرفته میشد
مینداختم واسه یروز دیگه و بالا خره از گیرش یه جورایی در میرفتم اخه مامان پیشکه خودمون بمونه
میترسیدم خووووووو نخند بهم گلم ایشالا هیچوقت سر و کارت به اونجا نرسه نفس طلام ایشالاااااااااا
بلههههههههههههههههه عزیزم باید میرفتم دندانپزشکییییییییییییییییییییییی اونم چی واسه جراحی و
کشیدنا دندون عقل اره مامانی بالاخره دل رو زدم به دریا و زنگ زدم مطب خانم دکتر رو از منشی
واسه دوشنبه وقت گرفتم
ساعت 6/30 بهم وقت داد اتفاقا اونروز باباجونی هم کلاس داشت ولی دیگه ساعت 6 خودش رو رسوند
خونه و با هم رفتیم و سر وقت تو مطب بودیم و اونجا که رسیدم دیدم ای بابا هنوز خانمی که ساعت 5
نوبتش بود واسه روکش دندونش اونجا نشسته گفتم به به پس ما حالا حالا ها معطلیم ولی خب خیلی
نگذشت اون خانومه رفت داخل حالا منم قیافم دیدنی شده بود از ترس یعنی دقیقا اینجوری بودم
تا نوبتم بشه یعنی یه مامان شجاعی داری که نگو و نپرس ملت میخوان برن عمل کنن اینکارا رو نمیکنن
که بنده میکنم حالا بین خودمون باشه ها میکشمت اگه بعدا بخوای بهم بخندی بمچههههههه ی بد
بالاخره منو صدا کرد و رفتم داخل نشستم و امپوله بی حسی خانم دکی زد
دکی گفت بشین تا بی حس بشه ولی عزیز دلم مگه بی حس میشد گفتم با یکی بی حس میشه تو رو
خدا من درد نکشم گفت نه عزیزم من نمیزارم درد بکشی بی حس میشه بعد پرسید چی شد بی حس
شد گفتم نه من کلا حس میکنم انبر رو گفت باشه عزیزم نگران نباش یکی دیگه میزنم خیلی مهربون بود
یکی دیگه زد اخ که بازم امپول خوردموای گلم مگه من بی حس میشدم ای خدا دکی دوباره گفت الان
دیگه بی حس شدی و من باز هم خیلی زیبا گفتم نه ویکی دیگر از امپولها رو نوش جان کردم گفت پاشو
عزیزم برو تو اون اتاق بشین تا قشنگ بی حس بشی از بس من میگفتم من درد نکشماااااااااا
بلهههههههههههههههه رفتم تو اتاق و بعد ده دقیقه ای اومد گقت عزیزم بی حس شدی و من با زهم کلمه
تکراریه نههههههههههههههههههههه به جون خودم دیگه دکی اینجوری بود و فکنم میخواست این
حرکت رو بره ولی باز با ارامش گفت بیا عزیزم یکی دیگه بزنم و مامانی که میترسید 4امپول
اونروز عصر در مطب دکتر نوش جاااااااااااااااااااااااااااان کرد
ولی دیگه اگه خدا بخواد بی حس شد و خانم دکی رفت سر اصل مطلب که کشیدن دندان من بود و با
چهار تا امپولی که خوردم موقع کشیدن بخاطر دردی که حس کردم اینجوری بودم و دست بابایی که
تو دستم بود رو فشار میدادم بمیرم اونم خیلی غصه خورد به خاطر من از طرفی هم که من
دیگه دستش روداشتم میکندم از جا از بس این دندون
ناجور بود و ریشش هم کج جراحی خواست و سه چهار تا بخیه هم خورد ولی خداییش فقط همون لحظه
کشیدن بد دردی رو حس کردم که دو سه دقیقه ای شد ولی واسه بخیه دیگه اگه خدا بخواد چیزی حس
نکردم دکترم مدام چیزی میگفت که سرگرمم کنه و تو اون حال میخندوندتم ولی خب بالاخره تموم شد و
اومدم از اتاق بیرون ولی خداییش خوب کشید و زود رو یه ده دقیقه یه ربع تمومش کرد اخه این دندونی من
داشتم گفتم بیشتر از این حرفا اذیت میشم و شکر خدا بعد هم که اومدم خونه اصلا اذیت نشدم و دردی
نداشتم
و الان که دارم واست مینوسم گلم هنوز بخیه داره لثم ولی خب دکی گفت جذبین و نیاز به کشیدن بخیه
دیگه خداروشکر نیست ولی اینکه حسشون میکنم خیلی بده.
خب گلکم من دیگه برم کلی حرف زدم میبوسمت دوست داررررررررررررررررررررم
بابای