محمد متین مامانمحمد متین مامان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

محمد متین @یکی یدونه@

خاطرات زایمان

1393/6/19 14:53
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااااام

سلام پسر گلم قند عسلم خداروشکر که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت قربونت برم الهیییییییییییی که

الان مثل یه فرشته خوابیدی کنارمبوس

خب بزار برات تعریف کنم که چطوری گذشت عشقم ...روز قبل از روز اومدن تو فرشته اسمونی تو بغلم یه حال

عجیبی بودم یه حس خیلی خوب داشتم ولی همراه با استرس و با بابایی همش از اومدنت حرف میزدیم و به

بابایی میگفتم معلوم نیست کوچملومون به کی رفته یعنی الان چه شکلی بابایی هم که فقط به فکر این بود که تو

سالم باشی میگفت مهم نیست فقط دعا کن سالم باشه و واقعا این بزرگترین استرسی هست که از اول تا اخر

بارداری داشتیم...خب عصر گذشت و سرشب مامان جونی {مامان خودم}زنگ زد که ما داریم میاییم اونجا و

اینکه مامانی دیگه پیشم بمونه که فرداش بریم بیمارستان..خوشحال شدم که باباجونی هم همراشه البته با دایی

و زندایی و دختر دایی هات و پسمل کوچولوش که فقط یک ماه و نیمش هستن اومدن منو یباره دیگه قبل از

زایمان ببینن ولی زود رفتن که ما زود بخواببیم و ارامش داشته باشیم واسه فرداش و فقط مامان جونی موند

ولی شبی پر از استرس بود عزیزم واسه هم من هم باباجونت و هم مامانی و هم همه ی اونایی که منتظر فردا

بالاخره یه شام سبک خوردم و خوابیدم اما خوابی در کار نبود تا صبح همش صلوات و ایه خوندم و دم دمای صبح

یخورده خوابم رفتم ولی دوباره یه ربع به پنج بیدار بودم و رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و زیارت عاشورا خوندم

و خودم و تو عزیز دلم رو سپردم به اول خدا بعد همه امامان که خودشون تو رو به من دادن و مامانی و بابایی هم

در حال نماز و دعاشون رو خوندن واماده شدیم کم کم واسه رفتن به بیمارستان اخه خانوم دکتر گفت که ساعت

شش و نیم اونجا باشی البته پنجشنبه بابایی رفته بود کارهای پذیرش رو انجام داده بود و بسته هایی که مربوط

میشد به اونروز رو واسم ازشون گرفته بود و من وقتی رسیدم اونجا یکی از پرستارا یه مچ بند زد دستم که اسمم

و مشخصاتم روش نوشته شده بود بعد هم رفتم تو یه اتاق ازم خون گرفت و صدای قلب تو عشقم رو گوش کرد و

گفت همه چیز خوبه بسته لباس رو ازم گرفت و گفت که چطوری بپوشم و چکار بکنم و بعد بابایی اومد من و

مامانی رو صدا کرد که بریم اتاقی رو که بهترهستش رو انتخاب کنیم و منم اون اتاقی که نورش بهتر بود رو پسند

کردم هههههه انگار میخوام چقد حالا اونجا باشم.

دیگه کاری نداشتن خانوما با هام منم رفتم خوابیدم رو تخت منتظر تا دکتر بیاد البته قبلش چند تا عکس گرقتم

که یادگاری بمونه از اون روز ووجود تو که هنوز تو وجودم بودی و قلبمه کرده بودی مامانت رو عسسییسم

فکر میکردم زود برم اتاق عمل ولی دو سه ساعتی طول کشید ساعتای هشتی بود که دایی کوچیکه و زنداییت

اومدن چند لحظه بعدش هم مامان جونیت مامان بابایی اومدن که نشستن کنارم و دیگه همش منتظر بودیم

که بیان ببرنم اتاق عمل که ساعتای یه ربع به نه بود که اومدن دنبالم و خانومه یه شنل که تو بسته لباسام بود

رو کرد سرم از زیر قران ردم کرد و همه با هام روبوسی کردن و مامان جونیا گریه شدن و باباییت هم کلی استرس

و با هم خداحافظی کردیم دیگه.

وای چه حسی بود عزیزم که هیچ وقت نمیتونی این حس رو بفهمی چون فقط یه زن و یه مادر میتونه اون لحظه

رو بفهمه خیلی حس خوبیه که یکی تو وجودت هستش و تو چند ساعت دیگه قرار ببینیش وای که چقدر هیجان

داشتم همراه با ترس زیاد مخصوصا وقتی وارد جو اتاق عملی میشی من بودم یه خانومه دیگه که اون دخمل

داشت و دکترش هم یکی دیگه وای هردومون از استرس داشتیم میمردیم تا جایی که میگفت وای من پشیمون

شدم کاش طبیعی زایمان میکردم ولی من گفتم وای من اسم طبیعی میاد بدنم میلرزه ایشالا به خوبی تموم

همینطور که تو استرس داشتیم حرف میزدیم دکتر بیهوشی اومد گفت چیه چرا اینقد اخم کردیم گفتیم اخم

نیست داریم از استرس میمیریم گفت نترسین همه چی به خوبی تموم میشه و اصلن نگران نباشین به حساب

دلداریمون هر چند دقیقه یبار میومد میداد که من گفتم میخوام بیهوشی کمری داشته باشم گفت چرا گفتم به

دکترم گفتم گفتن اینجوری خیلی بهتره اما  گفت حالا ببینیم چی میشه و جواب درستی نداد گفتم فقط میخوام

بعدش درد زیادی نداشته باشم و حالم خوب باشه گفت نگران نباش و اونی که به صلاحت هست انجام میدیم

که بعدشم اذیت نشی و یه خانومه دیگه پرسید پمپ درد داشین گفتم بله و به همون خانومایی اونجا بودن گفت

پمپ درد رو واسش اماده کنین تا اینکه صدام کردن و گفتن بیا وارد اتاق عمل بشو اونجا از دکترم که قبلش دیده بودمش

و احوالمو پرسیده بود پرسیدم چی شد بالاخره جریان بیهوشی گفت دکتر بیهوشی صلاح میدونن که کامل

بیهوشی باشه و اونجا کلی شوخی میکردن با هم و با من که با روحیه باشم که البته خداروشکر بودم.

وبعد از نمیفهمیدیم چقد گذشته  بودکه بهوش اومدم تقریبا و مدام تو ریکاوری که بودم سراغ نی نیم رو میگرفتم

میگفتم بچم سالمه که یکی از پرسنل اومد عزیزدلم رو نشونم داد و گفت ببین چه خوشکله و کاملا سالمه

وای خدایا شکرت بهترین لحظه تو زندگیم بود وقتی تو حالت خواب و بیداری تقریبا نی نیم رو دیدم

خدا جونم این لحظه قشنگ رو به حق طفل شش ماهه امام حسین قسمت تک تک منتظرا بکن الهی امیین

و وقتی گداشتنم رو تخت و اوردنم تو اتاق دیدیم همه اومدن و منتظر من بودن و محمد متین مامانی توبغلشونه

اومدن نشون من دادنش و کلی همه خوشحال بودن وای الهی قربونت برم عسسسیییسسم

ولی مامانی رو یه کوچولو که نه یخورده بیشتر از اینا اذیت کردی پسمل طلا اخه شیر نمیخوردی وای که چه بر

من گذشت خیلی سخت بود هر کار میکردیم نمیتونستی بخوری و این وضعیتت نفس طلا تا چند روز طول کشید

خیلی خیلی رنج خوردم مامانی و همه هم جوش میزدن و باباییت و بقیه نگران بودن زیاد ولی من از همه بدتر با

اون شرایط.................اما خب شکر خدا بعد از شب شیش دیگه پسمل خوبی شدی از بس همه دعا کردن

واسه این موضوع و خداروشکر دیگه به خوشی به خیر گذشت.

خب عزیزم دیگه داری بیدار میشی من برم اینم از خاطراتی که شکرررررررررررررر خدا به خوبی گذشت

خدا جووووووووووووووووووون عاشقتم به خاطر این فرشته الهییییییییییییییییییییییییییی.

مامانی هر کار کردم عکست رو بزارم نشد حالا یبار دیگه .باای نفس من.مامانی تند تند نوشتم بدون هیچ شکلی

شد عزیزم میترسیدم بیدار بشی دیگه من رفتم واقعا یعنی دارم میام پیشت عزیزم.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

ابجی سجا
19 شهریور 93 14:58
برایت و ان یکاد میخوانم و آیت الکرسی البته با نگاهم دعایت می کنند چون می گویند نگاه عاشق دعاست … سلام مرسی از لطفت
باران
20 شهریور 93 9:54
شکررررررررررررررررر وممنون بخاطر دعای قشنگت الهی قدمش مبارک باشه الهی زیر سایه پدر ومادربزرگ بشه ببوس عزیزمون رو فربونت برم عزیزم ایشالا نی نی خودتم سلامت باشه
مامان کیانا و صدرا
23 شهریور 93 20:42
سلام و خدا رو شکر که سالمین و پیدا شدین سلام عزیزم مرسی ببخشید الان دیگه بخاطر این وروجک باز دیر پیدام شد
مامان ریحان
25 شهریور 93 10:53
مبارک باشه قدم نو رسیده آقا پسر ان شالله همیشه سلامت باشید ممنون خانومی